سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با یک بهانه(خدا...)

اول خواستم خطاب به خدا بنویسم اما دیدم خدا قبلا خطاب به خودم جوابمو داده گفتم برا دوستا بنویسم اخه حرف زدن با دوستا تأثیر گذاره و حرف زدن با اونا آدمو سبک می‌کنه؛  بارها شنیدیم که خدا بزرگه ، خدا آدماشو تنها نمی زاره ، خدا صبرش زیاده ،...این روزها سایه خدا را پشت سرم ، کنارم ، حتی وقتی که خوابم احساس می‌کنم ، چند وقت پیشا از خدا یه حاجت داشتم و می‌خواستم خیلی زود برآورده کنه اونقدر گفتم تا هلاک شدم و آخرش یادم رفت یعنی دیگه از کله‌ام پرید .... اون وقتم می‌دونستم برا خدا زمان مفهوم نداره اما پس از گذشت چند مدت حاجت گرفتم ( من یادم رفته بود اما خدا قربونش برم ....)نمی‌خواهم بزرگ نمایی کنم مثل خیلی چیزها براش فلسفه بچینم و توجیه کنم که آره بابا .... ، نه اما زمان برای من مفهوم داشت و خدا در حد ظرف من و برای من فرمان داد . می‌خواهم بگم ما آدما که همیشه از خدا خواسته و آرزو و شایدم بشه گفت توقع داریم مثل یه خدا ، سعی کنیم خودمونو با شرائط خودمون و خدا وفق بدیم من امروز بازم از خدا حاجت دارم اما نمی‌دونم چه جوری بگم ، خدا رو کنار خودم باور کردم با اینکه زمان دوباره مفهوم داره و داخل در کارم اما می‌خوام سعی کنم بزارمش برا خدا خودش ( هر چند یواشکی به خدا می‌گم این بار خودت می‌دونی چه خبره از اون تو بمیری‌ها نیست خدا جون ...) می‌دونم همه چیز اون جوری می‌شه که من می‌خواهم چون خدا خیلی خداست
همین هفته معلوم میشه و من براتون می‌نویسم خدا بازم چقدر خداست....